آدمـــــــــ بــــــاطــــــــلــــه هــــــــــا
اصلا برایت فال هم دیگر نمیگیرم
اصلا برایت شعر هم دیگر نمیخوانم
حتی به تو دیگر نمیگویم :"فلانی جان "
حتی تر اسم کوچکت را هم نمیدانم
دیگر فقط یک استکان چای میریزم
با هر صدای در هم از جا بر نمیخیزم
اصلا که گفته عاشق باران پاییزم ؟
جای لبت هم نیست بر لب های فنجانم . . .
بنویسم اسمت را کنار دفترم ؟هرگز
هی بی دلیل از کوچه هایت بگذرم ؟ هرگز
تصویر اشک و خنده هایت در سرم ؟ هرگز !
باید بدون تو لبانم را بخندانم
شب ها بدون فکر تو آرام میمیرم
عکس تورا اصلا در آغوشم نمیگیرم
شاید فقط امشب کمی غمگین و دلگیرم
باید خودم را در خیابان ها بگردانم ...
امشب، خیابان ،کوچه ی تو روبه روی من
تاریکی و چشمان و خیس و کور سوی من
فرقی ندارد، رفته دیگر آبروی من
تو نیستی . دارم برایت شعر میخوانم . . .
ر. ابوترابی
نوشته شده در چهارشنبه 93/7/9ساعت
6:50 عصر توسط ر. ابوترابی نظرات ( 5 ) |
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |